شد سوار شتر آن کهنه حریف


مادر خویش گرفته به ردیف

راند جمازه و آن مام نژند


اندر آن وادی تاریک فکند

نان و آبی بنهادش به کنار


بازگردید به نزدیک نگار

گفت زالی که دلت را خون ساخت


رفت جایی که عرب نی انداخت !

شب شد و نعرهٔ شیران برخاست


پرشد آوای ددان از چپ و راست

دست بگرفت زن از هول به چهر


مادرانه به لبش خندهٔ مهر

زیر لب زمزمه ای ساز نمود


وز جدایی گله آغاز نمود